یک روز به نسبت خوب
یک شنبه 22 بهمن بود و ما شیراز بودیم یعنی روز قبلش بابایی مارو آوردن شیراز و خودش میخواست برگرده. جواد (پسرعمه من) پنج شنبه باصبا جون نامزدی کرده بود و با بچه ها قرار گذاشته بودن امروزو برن باغ . دختر گلم اول بهت بگم که منظورم از بچه ها اکیپ دوستامونه که قبل از ازدواج باهم دوست بودیم و هستیم و شما یه عالمه عمو و خاله این مدلی داری البته بعداز تولدشما ما زیاد نتونستیم باهاشون بریم بیرون ولی الان که دیگه بزرگ و خانوم شدی میتونیم تلافی کنیم. خب عزیزم اینبار هم من تصمیم نداشتم برم آخه بابایی گفت من نمیام و میخوام برگردم بوشهر منم گفتم خب بدون بابایی برام سخت که اونجا شمارو نگه دارم پس نمیرم .خاله مریم حاضر شده بود و عمو ع...
نویسنده :
Ava
16:05